1. برده ای بودم نه مانند دیگر بردگان که لباس ذلت به تنم کنند؛ دختری بودم از دیار مغرب که در کمند اراده خدا افتاده بودم تا خلیفه اش بر روی زمین، آزادم کند و آبرویم ببخشد. از سرزمینی دور دست، منزل به منزل و وادی به وادی آمدم و خداوند بیمارم کرد تا کسی در خریدم رغبت نکند و یوسفی خریدارم شود.
دست مشیت خدا پس از آن همه شهر و دیار، به مدینه ام کشاند. سرورم موسی بن جعفر – علیهما السلام – که به اذن خدا از آمدنم با خبر شده بود، به یکی از یارانش به نام هشام فرموده بود: خبر داری مردی از مغرب به مدینه آمده است؟ و هشام اظهار بی خبری کرد. مولایم فرمود: چرا، آمده است. بیا با هم برویم.
عبد صالح، امام موسی بن جعفر – علیهما السلام – به همراه هشام سوار بر مرکب شدند و به راه افتادند تا به مردی رسیدند که مرا با خود به همراه داشت. هشام گفت: بردگانت را نشانمان ده. و مرد، هفت کنیز را نشانشان داد که امام هیچ یک را نخواست. این بار خود امام به مرد گفت: باز هم نشانمان بده. مرد گفت: تنها یک کنیز بیمار مانده است. امام فرمود: چه می شود او را هم نشان دهی؟ مرد نپذیرفت و امام باز گشت.
فردای آن روز موسی بن جعفر – سلام الله علیهما – به هشام فرمود: سراغ آن مرد می روی و آن کنیز را به هر قیمتی که گفت، می خری و می آیی. هشام آمد و خواسته اش را باز گفت. مرد گفت: آن را از فلان قیمت کمتر نمی فروشم. و هشام پذیرفت. مرد گفت: کنیز از آن تو؛ اما بگو همراه دیروز تو که بود؟ هشام پاسخ داد: مردی از بنی هاشم. مرد باز پرسید: از کدام طایفه بنی هاشم؟ هشام پاسخ داد: بیش از این نمی دانم.
مرد گفت: پس بگذار داستان این دختر را برایت بگویم. من او را از دورتـریـن نـقـاط مـغـرب خـریـدم. زنـى از اهـل کـتاب به من برخورد و گفت: این دختر همراه تو چه مى کند؟ گفتم: او را براى خود خـریـده ام. گـفـت: سزاوار نیست این دختر نزد مانند تویى باشد، بلکه سزاوار است که نزد بـهـترین مرد روى زمین باشد و پس از مدت کوتاهى که نزد او باشد، پسرى به دنیا آورد که در مـشـرق و مـغـرب زمـیـن مـانندش متولد نشده باشد. هشام مرا نزد امام برد و دیر زمانى نگذشت که امام رضا علیه السلام را به دنیا آوردم. (بر گرفته از «اصول کافی»، روایت اول از باب «مولد ابی الحسن الرضا» و «عیون اخبار الرضا»، روایت چهارم از باب «ما جاء فی ام الرضا علی بن موسی (ع) و اسمها»)
2. رضای من، امام رئوف شد و آوازه کرامتش در دنیا پیچید و هنوز می پیچد. او از آن خاندان است که «اصول الکرم و اولیاء النعم» را در شأنشان گفته اند. اگر به محضرش تحفه ای بردید، چه مادی و چه معنوی، نپندارید که او محتاج است، که همه ی عالم نیازمند نگاه مهربانانه اویند.
یکی از اصحاب فرزندم علی بن موسی الرضا – علیهما السلام – پول بسیاری را خدمت او آورد و انتظار داشت که فرزندم شادمان شود، اما تغییری در چهره و رفتار او مشاهده نکرد. مرد شیعه دلخور شد و با خود گفت: چنین پولی برایش آوردم و خوشحال نشد. ناگهان، رضای من، غلامش را صدا زد که ظرف آب و تشتی بیاورد. روی تختی نشست، دستش را دراز کرد و به غلام فرمود که آب بریزد. آب به دست امام که می رسید، طلا می شد و در تشت می ریخت. امام نگاهی به مرد کرد و فرمود: کسی که چنین است، به پولی که تو برایش آورده ای اعتنایی ندارد. (بر گرفته از «اصول کافی»، روایت دهم از باب « مولد ابی الحسن الرضا»)
3. امروز که سالگرد ولادت فرزندم است، یاد روزهایی می افتم که در جانم می پروراندمش و از درونم صدای تسبیح و تهلیل و ذکر خدا می شنیدم. شما که همسایه اش هستید، از جانب من، مادرش، هم سلامش برسانید و «امین الله» و «جامعه کبیره» بخوانید. شما مردم ایران که هم ولایتی رضای من هستید، ولایتش را هم در جان بنشانید و اطاعتش کنید و، چنان که خود پیوسته چنین بود، از دعا برای فرج فرزندش نیز غافل نمانید.
موضوعات مرتبط: